من قهرمان نیستم،
نه آنطور که قصهها میخواهند.
من فقط زنیام که مهاجرت کرد،
با چمدانی پُر از ترس، امید، زبانِ ندانسته،
و دلی که هنوز بوی وطن میداد.
من آمدم تا بسازم،
نه فقط خانه و کار،
بلکه خودم را —
از نو، از ته خاکستر، از لای گریههای شبانه.
کار کردم، جنگیدم،
تحقیر شدم، فهمیده نشدم،
اما ادامه دادم.
هر صبح با چشمهای پفکرده بیدار شدم،
هر شب با ذهنی آشفته خوابیدم.
زبانِ اینجا را یاد گرفتم
وقتی هنوز زبان مادریام، بوی خون میداد.
و حالا…
اینجا ایستادهام.
نه شکستخوردهام، نه پیروز.
فقط خستهام.
خسته از دوندگی بیپایان،
از اثبات مداوم،
از بایدهایی که تمامی ندارند،
از “قوی باش” گفتنها،
وقتی تمام وجودم دنبال یک آغوش امن میگردد.
اما با تمام این خستگی،
هنوز ایستادهام.
هنوز نفس میکشم.
و همین برای من…
یعنی پیروزی.