شخصی - مهاجرت - نه‌ به جمهوری اسلامی

«نوروز، در غربت… با دلی که هنوز برای آزادی می‌تپد»

نوروز آمده…
اما نه آن‌گونه که باید.

نه با صدای خنده‌های مادرم در آشپزخانه،
نه با عطر برنج داغ،
نه با کودکی که توی کوچه‌ها توپ بازی کند…
اینجا، فقط منم و سکوتی که با هزار خاطره پُر شده.

در غربت،
نوروز بوی دلتنگی می‌دهد.
بوی آغوش‌هایی که سال‌هاست لمسشان نکرده‌ام،
بوی خاکی که دیگر اجازه نمی‌دهد پاهایم لمسش کنند.

اما امسال…
کنار سفره‌ی هفت‌سین ساده‌ام
چشم بستم
و چیزی آرزو کردم:

نه خانه‌ای بزرگ،
نه معشوقی عاشق،
نه حتی آرامش برای خودم…

آرزو کردم:
آزادی ایرانم را.

آرزو کردم که این نوروز،
آخرین نوروزی باشد که مادری،
فرزند کشته‌شده‌اش را جای سبزه روی سفره می‌گذارد.
آخرین نوروزی باشد که زنی،
با روسری اجباری‌اش اشک می‌ریزد.
آخرین نوروزی باشد که دخترکی در خیابان،
از گشت ارشاد بترسد…

من در غربت،
با دلی پُر زخم،
اما پر امید،
هنوز برای رهایی ایران می‌جنگم.
برای بهاری که فقط در تقویم نباشد،
برای آزادی،
برای آبادی،
برای لبخند بی‌واسطه‌ی مردمم.

و به خودم می‌گویم:
تو زنی،
از دل تاریکی آمده‌ای،
اما هنوز می‌توانی
بهار را در دل خاکِ زخمی وطن،
بشکوفانی…

14 Comments on “«نوروز، در غربت… با دلی که هنوز برای آزادی می‌تپد»

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *