شخصی - مهاجرت

«پنج سال گذشت… و حالا می‌گن باید برگردم»

پنج ساله که دورم.
پنج ساله که خونه‌مو، زبانم رو، آدم‌هامو گذاشتم و اومدم،
نه دنبال رفاه،
دنبال نفس کشیدن.

پنج ساله که هر صبح با استرس بیدار شدم،
کار کردم، زبان یاد گرفتم، مالیات دادم، زندگی ساختم…
و شب‌ها،
با چشم‌هایی پُر از دلتنگی
به سقف نگاه کردم.

اما حالا…
یه جواب سرد، یه جمله‌ی کوتاه:
“درخواست اقامت شما رد شد.”

تمام وجودم می‌لرزه.
نه فقط از ترس،
از بی‌عدالتی.
از اینکه این‌همه راه اومدم،
و هنوز هیچ‌کجا “خانه‌ی من” نیست.

من برای زنده موندن اومدم،
نه برای پنهان شدن.
برای ساختن،
نه برای تحقیر شدن.

کسی نمی‌فهمه
که زندگی در غربت،
از اولش هم آسون نبود،
ولی حالا…
یه بی‌جاییِ مطلقه.

می‌پرسم:
اگه من لایق موندن نیستم،
پس کِی لایقه؟
کسی که سکوت کنه؟
کسی که دردشو پنهون کنه؟

خسته‌م…
نه از غربت،
از تکرار بی‌رحمی‌ دنیا
در هر زبانی، در هر مرزی، در هر سیستمی.

اما هنوز نمی‌خوام خاموش شم.
من هنوز زنم…
و حتی وقتی نمی‌ذارن بمونم،
دلم، ایستاده می‌مونه.

8 Comments on “«پنج سال گذشت… و حالا می‌گن باید برگردم»

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *