اینجا (ایران) مردم زندهن،
ولی زندگی نمیکنن.
اینجا نون از سفرهها پریده،
و ترس از چشمها نمیره.
کودکها با شکم گرسنه خواب میرن،
پدرها با شرم بیدار میشن،
و مادرها یاد گرفتن
گریه رو توی چای صبحانه حل کنن.
🔹 صدای اعتراض تو خیابونا بلند شده،
نه برای سیاست،
برای سادهترین حقها:
نان، کار، آزادی.
ولی پاسخ، باتومه.
پاسخ، زندانه.
پاسخ، گلولهست.
🔹 زنها زیر دو بار له میشن:
زیر فشار اقتصادی،
و زیر قوانین پوسیده.
زنی که صدای خندهاش جرم حساب میشه،
زنی که اگه اعتراض کنه،
اسمش میشه «فتنهگر»،
و اگه سکوت کنه،
میگن: «موافقه».
حجابش باید اجباری باشه،
عقیدهاش باید سانسور شه،
و بدنش، مِلک حکومته.
🔹 هر روز، دخترهایی بلند میشن،
میرن وسط خیابون،
روسری از سر برمیدارن،
تا فقط بگن:
من انتخاب میخوام.
ولی همون شب،
دستگیر میشن،
تحقیر میشن،
ناپدید میشن…
🔹 زنکشی عادی شده،
فقر تبدیل شده به هنجار.
کودکی فروخته میشه،
دختری خودسوزی میکنه،
و رسانهها مینویسن:
«حادثه دلخراش»،
نه «نتیجه یک جنایت ساختاری.»
🔹 این حکومت،
نه اقتصاد رو بلده،
نه انسانیت رو میشناسه.
نه دینش، بوی ایمان میده،
نه عدالتش، بویی از انصاف داره.
فقط تو سری میزنه،
فقط سرکوب میکنه،
فقط دروغ میگه.
و ما، توی این خاک پر درد،
با گلوی گرفته،
با زخمهای پنهان،
فقط یک چیز میخوایم:
آزادی.
نه فقط برای خودمون،
برای تمام اونهایی که صدایی ندارن.
برای دختری که جسدش توی رودخونه پیدا میشه،
برای زنی که پشت دیوارهای خانهی پدر دفن میشه،
برای مردی که از گرسنگی، غرورش رو قورت داده،
برای بچهای که دیگه رویا نداره…
ما سکوت نمیکنیم.
ما فراموش نمیکنیم.
ما زندهایم —
اما نه برای تحمل،
برای تغییر.