شخصی - مهاجرت

…من هنوز ایستاده‌ام

من اون دختر خسته‌ام که با روسری تو گرمای تابستون می‌دوید
اون زنی‌ام که تو خیابون‌های
ایران فقط می‌خواست «آزاد» باشه
اون مهاجری‌ام که تو کلاس زبان، تو صف اداره مهاجرت، تو تنهایی شب‌های بلند سوئد زنده موند
و حالا…
اون زنی‌ام که با دلی شکسته، ولی سری بالا، دوباره از نو شروع می‌کنه.
!چون من یاد گرفتم هیچ‌کس قرار نیست نجاتم بده… جز خودم.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *