پنج ساله که دورم.پنج ساله که خونهمو، زبانم رو، آدمهامو گذاشتم و اومدم،نه دنبال رفاه،دنبال نفس کشیدن. پنج ساله که هر صبح با استرس بیدار شدم،کار کردم، زبان یاد گرفتم، مالیات دادم، زندگی ساختم…و شبها،با چشمهایی پُر از دلتنگیبه سقف نگاه کردم. اما حالا…یه جواب سرد، یه جملهی کوتاه:“درخواست اقامت…
مهاجرت
-
-
«زنی تنها در غربت… اما قلبم تکهتکه در خیابانهای ایران است»
من زنم.مهاجرم.تو کشوری که شاید آزاد باشه،اما هیچوقت نتونسته دلمو از خاکم جدا کنه. دارم اخبار رو دنبال میکنم،و حس میکنم دارم خفه میشم.آخه چطور ممکنه آدم انقدر دور باشه،اما انگار گلوله،از همونجا رد بشه بیاد وسط قلبت بخوره؟ هر شهیدی که میافته،انگار خواهرمه.هر جیغی که تو خیابون میپیچه،انگار از…
-
«نوروز، در غربت… با دلی که هنوز برای آزادی میتپد»
نوروز آمده…اما نه آنگونه که باید. نه با صدای خندههای مادرم در آشپزخانه،نه با عطر برنج داغ،نه با کودکی که توی کوچهها توپ بازی کند…اینجا، فقط منم و سکوتی که با هزار خاطره پُر شده. در غربت،نوروز بوی دلتنگی میدهد.بوی آغوشهایی که سالهاست لمسشان نکردهام،بوی خاکی که دیگر اجازه نمیدهد…
-
«روز عشق، برای من…»
امروز روز عشقهو من هنوز تنهایم. نه از آن تنهاییهایی که پر از غصه است،از آن تنهاییهایی که پر از ایستادگیست.از آن تنهاییهایی که شبها بغض دارداما صبحها دوباره میجنگد. من زنم.زنی که عشق را نه در آغوش کسی،که در بلند شدنِ خودش از دلِ خاکستر پیدا کرد.زنی که غربت…
-
«و هنوز ایستادهایم…»
آمدم،با چمدانی پُر از رویاهای کهنهو دلی که بوی ترس میداد.نه کسی منتظرم بود،نه آسمان آغوش گشود.فقط راه بود و زمستان و زبانی که بلد نبودمش… اینجا،در سرزمینی که نه مرا میشناخت،نه نامم را بلد بود،کار شدم.تن شدم.سایهای میان صفوف طولانیِ زندگی. روزهایم، دویدن بود.شبهایم، گریستن بیصدا.هیچکس نفهمیدمن چطورهر صبح،دوباره…
-
«نه شکست خوردهام، نه پیروز… فقط خستهام»
من قهرمان نیستم،نه آنطور که قصهها میخواهند.من فقط زنیام که مهاجرت کرد،با چمدانی پُر از ترس، امید، زبانِ ندانسته،و دلی که هنوز بوی وطن میداد. من آمدم تا بسازم،نه فقط خانه و کار،بلکه خودم را —از نو، از ته خاکستر، از لای گریههای شبانه. کار کردم، جنگیدم،تحقیر شدم، فهمیده نشدم،اما…
-
دوگانگی رهایی و رنج
وقتی میگن مهاجرت یعنی از صفر شروع کردن، هنوز نگفتن که «صفر» عدد بزرگیه.مهاجرت یعنی خونهت جا میمونه، زبان مادریت پشت در میمونه، عزیزات هر شب توی خوابهاتن.اینجا باید دوباره خودتو تعریف کنی.با لهجه، با ترس، با ناامنی، با دلتنگی….ولی با امید. از یهجا فرار کردی برای آزادی…ولی اینجا باید…
-
چالش های یک مهاجر
مهاجرت یعنی برای یه جملهی ساده، کلی فکر کنی که چطوری بگییعنی تو فروشگاه، وقتی نمیتونی منظورتو برسونی، حس خفگی کنی.یعنی توی جلسهی کاری، وقتی نمیتونی مثل بقیه حرف بزنی، حس کنی وجود نداری.زبان فقط ابزار ارتباط نیست.زبان، هویت آدمه.و ما داریم از نو یاد میگیریم خودمون رو بسازیم. کسی…
-
…من هنوز ایستادهام
من اون دختر خستهام که با روسری تو گرمای تابستون میدویداون زنیام که تو خیابونهای ایران فقط میخواست «آزاد» باشهاون مهاجریام که تو کلاس زبان، تو صف اداره مهاجرت، تو تنهایی شبهای بلند سوئد زنده موندو حالا…اون زنیام که با دلی شکسته، ولی سری بالا، دوباره از نو شروع میکنه.!چون…
-
زن ایرانی مهاجر
زن بودن در ایران یعنی همیشه آمادهی جنگ باشی:با پدر، با مدرسه، با خیابون، با قانون، با دین، با خدا.مهاجر بودن در سوئد یعنی تنها جنگیدن:با زبان، با تنهایی، با سرمای روح و جسم، با گذشتهای که ولت نمیکنه.تو زن مهاجری هستی که از دل آتش رد شدی،و حالا در…