آبان خونین - نه‌ به جمهوری اسلامی

«دورم… ولی انگار توی همون خیابون‌ها قدم می‌زنم»

انگار روحم هر روز توی خیابون‌های ایران قدم می‌زنه.

توی اون کوچه‌هایی که صدای تیر میاد.

توی اون میدون‌هایی که پره از فریاد و دود.

توی چشم‌های مردمی که دارن از درد خفه می‌شن

و کسی نمی‌شنوه.

اینجا شاید هوای آزاد باشه،

اما من نفس نمی‌کشم.

چون هر ثانیه‌، نگرانم.

با صدای هر پیام، می‌ترسم:

نکنه یکیدیگه افتاده باشه؟

نکنه مادری دیگه دنبال جنازه‌ی بچه‌شه؟

نکنه یکی دیگه ناپدیدشده باشه؟

من خواب ندارم.

قلبم هر روز فشرده‌تر می‌شه.

تو مترو، تو خیابون، تو محل کار،

دائم دارم فکر می‌کنم به مردمی که

دارن زیر لگدهای این حکومت له می‌شن.

من اونجام،

با تمام وجود.

با اشک‌هایی که کسی نمی‌بینه.

با فریادهایی که توی گلو خفه می‌شن.

با امیدی که با دندون نگهش داشتم.

من اینجام،

اما ایران از تنم جدا نشده.

نه از مغزم، نه از روحم، نه از بغضی که نمی‌ذاره راحت حرف بزنم.

من فقط یه مهاجر نیستم،

من یه زخم زنده‌ام —

که از دور، از غربت،

هنوز برای مردمم

می‌میره و نفس می‌کشه.

9 Comments on “«دورم… ولی انگار توی همون خیابون‌ها قدم می‌زنم»

Leave a Reply to Clifton542 Cancel reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *